-

 

چاووشی
 
به‌سان رهنورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند
 
                            ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز.
                     ***                                                   
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن‌ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام
                    ***
من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي که مي‌بينم بد‌آهنگ است.
 
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم،
 
ببينيم آسمان «هرکجا» آيا همين رنگ است؟
                  ***
 تو داني کاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
 
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبه‌ي بي‌غم،
 
که مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولي،
و اکنون مي‌زند با ساغر «مک‌نيس» يا «نيما»
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
                ***
بهل کاين آسمان پاک،
چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا ره‌‌توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
            ***
به سوي سرزمينهايي که ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،
 
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني که دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم
 
که از دهليز نقب‌آساي زهراندودِ رگهايم
کشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به‌سوي قلب من، اين غرفه‌ي با پرده‌هاي تار.
 
و مي‌پرسد، صدايش ناله‌اي بي‌نور:
           ***
- «کسي اينجاست؟
 
هلا! من با شمايم، هاي!... مي‌پرسم کسي اينجاست؟
کسي اينجا پيام آورد؟
    نگاهي، يا که لبخندي؟
فشار گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌ای
        [هم ردپايي نيست.     
                     صدايي نيست الا پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ 
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،
   
به اميدي که نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،
  
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطاي درويشي که                                               
مي‌خواند:  
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد...»
             
         ***         
وز آنجا مي‌رود بيرون به سوي جمله ساحلها.
 
پس از گشتي کسالت‌بار،
بدان‌سان
باز مي‌پرسد سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «کسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.
 
که مي‌گويد بمان اينجا؟
که پرسي همچو آن پيرِ به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟ »
          ***
بيا ره‌توشه برداريم.
 
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد‌.
بدانجايي که مي‌گويند خورشيد غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
 
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.
         ***
کجا؟ هرجا که پيش آيد.
 
به آنجايي که مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان.
 
و در آن چشمه‌هايي هست،
 
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن.
 
و مي‌نوشد از آن مردي که مي‌گويد:
 
«چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياري کردن باغي
 
کر آن گل کاغذين رويد؟»
           *** 
به آنجايي که مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
    که مرگش نيز(چون مرگ تاراس بولبا 
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگري بوده‌ست،
 
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.
 
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
 
ز سيلي‌زن، زسيلي‌خور،
 
وزين تصوير بر ديوار ترسانم.
 
درين تصوير،
 
عدو با تازيانه‌ي شوم و بي‌رحم خشايرشا
 
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا؛
 
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،
 
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.
             *** 
بيا تا راه بسپاريم
   
به سوي سبزه‌زاراني که نه کس کشته، ندروده
 
به سوي سرزمينهايي که در آن هرچه بيني بکر و دوشيزه‌ست
 
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،
 
که چونين پاک و پاکيزه‌ست.
            ***
به سوي آفتاب شاد صحرايي،
 
که نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
 
و ما بر بي‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ي دريا،
 
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون کل بادام.
 
و مرغان سپيد بادبانها را مي‌آموزيم،
 
که باد شرطه را آغوش بگشايند،
 
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.
            ***
بيا اي خسته‌خاطر‌دوست! اي مانند من دلکنده و غمگين!
 
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم...
 

 


اثر: مهدی اخوان ثالث


تاريخ : 8 / 3 / 1391برچسب:ره توشه, راه بی بازگشت, من اینجا بس دلم تنگ است, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی